اسمت رو با یه :) اضافه تر سیو میکنم. خب میدونی اگر بخوام هر وقت که بهم حس خوبی هدیه میدی یه پرانتز به جلوی اسمت اضافه کنم، احتمالا به همین زودی ها منصرف میشم از این تصمیم انقدر که جلوی اسمت پر میشه از دو نقطه پرانتز ها:)
فکر میکردم بعد از زیبا و مهسو که میشه باهاشون زیر بارون دویید، قدم زد، بدون ترس از خیس شدن راه رو طولانی تر کرد و بوی بارون رو حس کرد، کسی با این خصوصیات تو دنیا وجود نداره اما تو همین کارو کردی بدون اینکه سال ها باهام دوست بوده باشی:)
و شاید ندونی دختر. خیلی وقت بود که با هیچکس اینقدر راحت صحبت نکرده بودم! معجزه ای که امروز اتفاق افتاد معجزه تکلم بود و لاغیر:)
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفتم لیست فیلمای سینما رو درآوردم و با تمام وجودم دوست داشتم که 6 تا از اون فیلما رو روی پرده سینما ببینم. به هرکسی که فکر میکردم شاید یه ذره باهاش بهم خوش بگذره پیام دادم که بیاد فردا بریم بیرون. هرجا که اون میگه و هر زمانی که اون می خواد!
اما هیچی نشد! امروز موندم تو خونه و به شوفاژا زل زدم بلکه با انرژی که بهشون میدم گرم شن، اتاقم رو جمع کردم و کیک درست کردم! دریغ از یک سکانس فیلم و دریغ از یک کلمه درس!!
حالا انقدر بی حوصله و ناامیدم که آرزو می کنم زودتر این تعطیلات تموم شه و روند زندگی همونقدر عادی بشه که باید باشه :)
میخوام از انیشتین شروع کنم که منشا الهام من بوده. که فکرای گنده گنده م رو معنی و تجسمش رو برام به شکل یک دانشمند ترسیم کرده!
با زیبا قرار گذاشتیم به زندگی شخصیش کاری نداشته باشیم اما حتا تک تک حرکاتش که توی فیلم genius نشون داده برای من الهام بخشه. از تنوع طلبیش گرفته تا تلاش بی انتهاش صرفا برای دیده شدن و انکار نژاد و ملیتش و نفرت از تبعیض. آخ نفرت از تبعیض. میگن که خانوادهش رو نادیده گرفته که من میگم برای رسیدن به انیشتین موفق نیاز به قربانی بود و اون انتخاب جبریش همین بود! ممکنه شما پولت رو قربانی کنی، جایگاه اجتماعیت، پارتیت، دوستانت یا خانوادهت!
از اولین معشوقهش جدا میشه به این دلیل که رابطه داشتن با کسی که مکانیزم های فیزیکی طبیعت براش جذاب نیست، احمقانه س. چون خستهکننده ست دائما با کسی صحبت کنی که چیزی از علم حالیش نمیشه!
مثلن وقت هایی که چارلی مینوشت که با فلانی درباره فیزیک قرن بیستم حرف زده از حسودی میمردم. تمام پیش دانشگاهی مقیم دفتر میشدم تا با بابا درباره مرزهای علم بحث کنم. تابستون بعد کنکور راه افتادم تو سطح شهر دنبال کسایی که میدونستن از کدوم راه باید دنبال علم برن.
توی کلاسی که استاد داره با نهایت احساس میگه "علم رو پس بزنید و روحتون رو بیارید جلو تا سردمدارتون بشه"، علی مشهدی میگه "به نظرم کارهای دیگه مثل پزشکی، داروسازی یا هرچیزی که علم رو به کاربرد نزدیک میکنه اون قداست علم رو نداره. آدم ننگش میاد که وقتش رو صرف به دست آوردن درآمد کنه!" علی تو داشتی حرف های منو برای رد مهندسی میزدی. حرفایی که میگفتم و همه به چشم یه دیوونه که کاری از دستشون براش برنمیاد با ترحم نگاهم میکردن و ساکت میموندن! انیشتین یه جایی از فیلم داشت پسرش رو از سوق پیدا کردن به سمت مهندسی نهی میکرد. باهمین دلیل. با دلیل اینکه نمیشه علم رو در خدمت درآمد قرارداد. اون تیکه از فیلم رو ضبط کردم به همه دنیا نشونش دادم و حالا علی داشت تمام این جنگ ها رو بازگو میکرد. دوست داشتم علی رو محکم بغلش کنم و بشینم ساعت ها ازش درباره سلول ها و تکامل داروین بشنوم و بعد براش از حیرت انگیزی آمیختگی فیزیک و ریاضی صحبت کنم.
دقیقا همون لحظه یکی از دخترا گفت وای من داشتم افسردگی میگرفتم انقدر درس خوندیم و تکلیف نوشتیم! درس؟ تکلیف؟ من فهمیده بودم که توی دانشگاه دیگه خبری از این مفاهیم نیست! بهتره اسمش رو بزاریم دانش های جالب یا ناجالب! به هرحال نمیتونم این جور آدم ها رو تحمل کنم. یهو یاد تمام دخترای مدرسه افتادم. یاد نگار که هرجا پیش میومد رمان زرد اینترنتی تعریف میکرد. یاد جانی که گریه میکرد از این که باید درس بخونه. یاد مهدیه که تو هر موقعیتی شروع میکرد به تعریف خاطره از فامیلاش یا دوستای خواهرش. و بعد از همه این ها دلم برای ماریا تنگ شد و اینکه هروقت میدید حالم گرفتهست با یه سوال چالشی فیزیک یا شیمی میومد و با ساعت ها بحث کردنمون تا مدت ها شارژ میشدم. اما اون هم نمیتونه بحث کنه یا اثبات کنه یا لذت ببره از حس همنشینی با دانشمندا.
به هرحال. بعد از همه این حرفا. با این که بی حوصله م اما امیدوارم دوستای نزدیکی پیدا کنم از جنس دانشمندا. که البته اکثر بچه های کلاسمون هم همین جورین. بهتره که همین الان به سجده بیفتم و خدارو به خاطر این مرحمتش شکر کنم به جای غر زدن:))
فردا باید برم مدرسه برای رفع اشکال بچه های کنکوری!
اونم کی؟ من! منی که دیروز سر ساده ترین اثبات های فیزیکی سه ساعت و نیم مونده بودم و امروز یه نیم ساعتی داشتم به اندازه tan 30 فکر میکردم! اگر ازم بپرسن درصد فیزیکت چند شد و من یه چیزی حدودای 100 بهشون بگم یعنی بهم امیدوار میشن و سوالای فیزیکشونو میان میپرسن ازم؟ نمیدونن همه چی شیفت دیلیت شده احتمالا! باید فردا سوالای آزمون آزمایشیشونو دانلود کنم یه ذره بیام تو فضاشون. اونم من گریزون از کنکور و پیش دانشگاهی:|
حتما ازم میپرسن رتبهت چند شده؟ اگه بهشون یه عدد دو رقمی بگم خیلی روم حساب باز میکنن حتما ولی چه اهمیتی داره واقعا؟ من دوست دارم بهشون بگم من سال کنکور به هرچیزی اهمیت میدادم جز کنکور! میخوام بگم کنکور دوره و کوچیک، نزدیکش نکنین برا خودتون و بزرگ! احتمالا مشاور میدونست چنین آدمیم که گفت لطفا بهشون اصلا مشاوره نده :دی. یعنی یه کاره بهم پیام داد گفت عزیزم لطف کن و عقایدتو برا خودت نگه دار:)
و احتمالا بهم میگن درباره رشتهت برامون صحبت کن! اگر تا قبل از ورود به رشته ازم میپرسیدن میتونستم راهنماییشون کنم و تمام جوانب رشته رو براشون تحلیل و تجزیه کنم اما الان حقیقتا نه! فقط میتونم درباره جو گروه و کلاسای کوچیک وحشتناک براشون توضیح بدم و استادای یکی دوس داشتنی تر از اون یکیش:) ولی رشته؟ انگار هیچ زمینه ای ازش ندارم! فقط میدونم باید سالها درس بخونم تا بشم اون نقطه امیدی که همیشه تو ذهنم داشتم و هیچوقت نتونستم ترسیمش کنم:))
خلاصه که هیجان دارم واسه فردا و استرس! معلمی همیشه خط قرمزم بوده و اینو پیرهن عثمون میکردم و به همه میگفتم! دارم یه قدم بهش نزدیک میشم و این برام واقعا عجیبه!
تا همین دو دیقه پیش حرفم این بود که چی میشد اگه من هم تو قرن حافظ و سعدی به دنیا میاومدم تا بیشتر خوش باشم؟ یا اگر توی قرن بیستم اروپا زندگی میکردم احتمالا تکلیفم خیلی خیلی مشخص تر بود. اصلا همه اینها نه. چهل سال زودتر پام رو توی همین دنیایی که مصطفا توش بوده میذاشتم و تا قبل از شهادتش تعریف خدا و الوهیت و زندگی رو ازش میشنیدم.
اما الان که کلاس 10 تا 12 کنسل شده، اول حرص میخورم که اگر تلگرام داشتم میفهمیدم و از همون 8ونیم بعد از حضور و غیاب راه میافتادم و می بریدم از دانشگاه. و بعد خوش خوشان وقتی بچه ها دارن برا خودشون میگن حالا چه کنیم این سه ساعت بیکاریمونو، من یه تپسی میگیرم به مقصد تو مهسو:)
اصلا دلخوشی من همینه که توی قرن مدرن زندگی میکنم و با یه کلیک یکی میاد دنبالم تا بیام پیشت و از قضا که نگرانی گم کردن مسیر هم ندارم و جاده چه همواره:)))
پ.ن: عنوان، آهنگ احسانه:)
امروز خشم فوران میکرد توی خونه! هرکی دریافتش میکرد بعد از چند لحظه تابآوری پرتش میکرد سمت بقیه. زیبا خودش رو زد! بابا قوطی سس رو جوری پرتاب کرد روی میز که لکه های سس تا اتاق پذیرایی رسیده بود، من خودم به شخصه با گریه و بغض تک تکشونو دستمال کشیدم و پاک کردم. مامان هم موقع بازخواست کردناش دندوناش رو روی هم فشار میداد و میزد محکم روی ظرف شیشه ای رو میز شیشه ای!
اما من آروم و بی صدا نگاهشون کردم، گوش دادمشون، بابا رو بغل کردم و بوسیدمش، مامان رو راضی کردم با پاک کردن برنامه های روی گوشیم و رفتم توی اتاق زیبا تا بغلش کنم ولی راهم نداد به آغوشش! این همه آرامش یعنی من حالم خوبه؟ یا یعنی بیخیالم؟
حالا همه شون خوابیدن. آروم و بی صدا و من هنوز دارم آتیش میگیرم، بی سروصدا:)
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت
پ. ن:یه چیزی هم میگم و چراغا رو خاموش میکنم و میذارم به حال خودتون باشین : کاشکی هنوز مهسو اینجا رو میخوند:)
دیروز مامان یه کلیپ گذاشته بود که آقاعه توش می گفت همه شخصیت ما دست فلان کشور و فلان گروهه و در راستای همین حرفش هم اظهار داشت که شما به بغل دستیت ایمیل بزنی اول میره تا اونور دنیا تو سرورای اونا و بعد برمی گرده پیش شما.
خلاصه که خواستم بگم اونو نمی دونم ولی فکر کنم مامانم یه سرور نامرئی داره که کافیه من یه کلمه تو دنیای مجازی بگم تا بره تو سرور اون و بعد برسه به دست طرف!! وگرنه امکان نداره این حجم از هماهنگی!!
پ.ن: فعلا از هر شبکه اجتماعی که فکرشو بکنین دورم به جز همین بلاگ و اسمس. تا ببینیم خدا چی میخواد! :)
روز اولی که علی مشهدی رو دیدم خواستم بهش بگم سلام صادق :)
بس که شبیه صادق بود. توی این یک ماه هرروز دلم رو براش تنگ کرد! برای هر حرف فلسفیش و برای هر بازی که تا چند سال پیش باهم میکردیم.
حالا که اومدم پیشش بهش میگم که علی مشهدی شبیهشه و چرا. به گمونم ناراحت میشه از اینکه انقدر به پسرای کلاسمون توجه کردم ولی به روی خودش نمیاره! میشینم از در و دیوار باهاش حرف میزنم. که کلاسشون چه جوریه و چه جوری باهم مباحثه میکنند. دوست دارم پنیر پیتزا بریزم رو حرفای صادق و کش بیاد. هم لحظه هایی که نشسته و داره باهام صحبت میکنه و هم خود کلمه هاش؛ شاید یه ذره از سرعتش کم بشه و بیشتر حرفاشو بفهمم. به هرحال اون ازم نمیپرسه چه خبر از کلاسمون؟ چون میدونه اگر بپرسه با همبازی بچگیاش مواجه نمیشه و اون چیزی که دوست داره بشنوه رو نمیشنوه!
دیشب برای هزارمین بار وقتی خوابم نمی برد فکر کردم خوش به حال زن صادق! حقیقتا دختر خوشبختی خواهد شد و این رو حس خواهد کرد:)
فکر نمیکنم درباره هیچ پسر دیگه ای بتونم انقدر خوش بینانه و زیبا فکر کنم حتا درباره علی مشهدی که خیلی شبیه صادقه! :)
یه جای این زندگی باگ داره! یه باگ گنده!و گرنه دلیلی نداره بعد از زنجان یه سال و نیم پیش، دیگه مزه هیچ مسافرتی زیر زبونم نمونده باشه! ماریا علی رغم میلش رفته بود زنجان و من تمام مدت سفرش داشتم از حال خوب اونجا میگفتم. حال خوبی که اون درکش نمیکرد چون همه مسافرتها براش طعم زندگی داره. یه مسافرت عادی شبیه همه مسافرتهای همه مردم، پر از شادی.
سوال من اینه برای شما شادی دقیقا چه معنایی داره که میتونین توی عروسی یا مسافرت خلاصهش کنین؟
یه روزی با گریه به مشاور گفتم عروسی دقیقا کجاش خوش میگذره که مردم میگن؟ سخت ترین اتفاق زندگی من ازدواج داداش بود. حالا نه مشاوری هست و نه همدمی! شما بگین مسافرت جز خستگی، هیاهو، کلافگی چی همراه خودش داره که اسمش رو میذارین شادی؟
چند روز پیش داشتم به یکی از دوستان میگفتم :"نه چپیم، نه راستی!" اونموقع به زبونم نیومد ولی این یعنی من هیچ وابستگی ای به این خاک ندارم! هر اتفاق با دلداری "میری خارج همه چی درست میشه" همراهه و این یعنی نه جانم! من اونقدر قوی نیستم که به خاکی وفادار بمونم که اینقدر حالخرابکنه:)
اومدم بگم از سانسور متنفرم. و سانسور کاریه که من دارم میکنم با خودم؛ این دولت احمق هم! :)
من همین الان به اینترنت نیاز دارم. به یه کامپایلر آنلاین سی پلاس پلاس. به اینکه کسی بزرگترین امیدها رو بریزه توی قلبم. به این که کسی به من و رشته ای که میخونم افتخار کنه و آرزوهام رو بفهمه!
به مهسو میگم زیباتر از هرچیزی توی این دنیا برای من دانشمند شدنه و براش توضیح میدم که چطور ازدواج میتونه مانع رسیدن به این آرزو بشه! حقیقت اینه من از هرچیزی که مانع بشه برای رسیدن به این زیبایی، بیزارم! چه قطعی اینترنت باشه، چه گرونی بنزین، چه لغو ویزا و چه ازدواج! :)
اگر سالها بعد، از من بپرسی شب تولد 19 سالگیت چگونه گذشت؟ خواهم گفت با افسردگی! احتمالا بعد ها مرضی یافت میشود که مردم هرسال در شب مشخصی افسردگی حاد میگیرند. مثلا سالگرد تولدشان، نوبل گرفتنشان یا شاید فوت یکی از عزیزانشان! تا جایی که ذهنم یاری میکند از هفت سال پیش تا الان، هفت سال پیاپی است که شب 27آبان برایم شب غیر قابل تحملیست! اما امسال انگار با تمام سالها فرق دارد. دلتنگی عجیبی پشت پلک هایم را گرفته. نه مثل دیشب که اشتیاق حرف زدن با تو را داشتم و حرفم را که زدم حالم بهتر شد! نه مثل دیشب نه مثل هیچ شب دیگر.
امروز از دست قراری که یک عمر برای رد کردنش معذب بودم، راحت شدم. رفتم سر قرار و ناهاری را که باید از سلف آزاد میخریدم را مجانی به عنوان هدیه تولد خوردم:) امروز کسی را دیدم که یک سال و حدودا نیم است که اظهار نفرت از او را فریاد میزنم. رفتم توی دفتر و برای خودم چای نارگیل عزیزم را ریختم و درباره شلوغی ها و وضع درسی با او صحبت کردم. دلسوزانه کمکم کرد و یک کلاس زبان عالی پیشنهاد داد:) روزهایی که مدرسه میروم برای رفع اشکال، بچه ها خیال میکنند دائره المعارفی، گوگلی، چیزی هستم! از دنیا و مافیها، درون سلول، میان ستاره ها، دانشگاه، مدرسه، کنکور، حتا احکام نماز و دستورپخت آش رشته(!!) سوال میپرسند. حقیقتا از سختترین روزهای دنیا به حساب میآیند. تا به حال نشده از سوالی سربلند بیرون نیایم ولی هردفعه احساس خوشحالی بی مانندی درونم را پر میکند. امروز بهتر از همیشه سوال جواب دادم، به بچه ها مشاوره دادم و عملکرد مدرسه را نقد کردم!:) از قضا که امروز بعد از سه هفته پیاپی اولین دوشنبه ایست که هنوز چیزی را به افتضاح ترین حالت نشکاندهم:)
میبینید همه جملاتم منفی شروع شد و مثبت تمام شد:) این یعنی امروز نباید روز خوبی میشد اما باران صبح هدیه ای بود که برای تولدم برگزیدمش. احتمالا امروز نباید خوب پیش میرفت اما رفت و من همچنان قانون شب تولدم را نقض نمیکنم. احتمالا حتا به قیمت هزاران هزار تبریک و لبخند:))
افسردهم نه چون اینترنت ها قطع شده و دیگر واقعا شده ایم همان کشور عقب مانده معروف. و نه چون شرایط کشور شبیه جنگ داخلی شده و موقع خروج از دانشگاه مجبورم تک تک درها را به امید باز بودن امتحان کنم! حتا نه چون ساج میگوید مردم مردهاند و نه چون دولت دم بر نمیآورد.
احتمالا چون دلم برای 18 سالگی زیبا و باشکوهم تنگ میشود. احتمالا چون هیچ سال دیگری پیش نمیآید که در آن هم داداش داماد شود و هم پسرداییم. چون دیگر هیچوقت با این حجم از خامی و سردرگمی در دانشگاه قبول نمیشوم. چون دیگر مجبور نیستم کسانی را تحمل کنم که دوست میپندارمشان و دشمن میبینمشان! چون دیگر در هیچ سالی از زندگیم بی گواهینامه رانندگی نمیکنم. چون دیگر اولین باری نیست که سه روز تمام پیاده روی میکنم.
و دوست ندارم 19 بیاید. چرا؟ فعلا بزرگترین دلیلم این است که از مسئولیت بزرگی مثل رای دادن ابا دارم:)
اگر در آداب شب تولد چشم بستن و در دل آرزو کردن و شمع فوت کردن وارد شده ست، جسارتا آرزوی من را بگذارید کنار تحت عنوان "پیشرفت، نه برای خودم که برای همه جامدات و سیالات و جانداران:)"
درباره این سایت